انشا در مورد امام رضا

انشا در مورد امام رضا علیه السلام

موضوع : خلاصه ای از زندگی امام رضا علیه السام بنویسید

امام رضا (ع) هشتمین امام شیعیان از سلاله پاک رسول خدا (ص) و هشتمین جانشین پیامبر مکرم اسلام (ص) است.

بنابر نظر مشهور مورّخان وی در یازدهم ذی قعده سال ۱۴۸ هـ. ق، در مدینه منوّره متولد شد.
نام مبارک و القاب ایشان

نام مبارکش، علی، کنیه آن حضرت، ابوالحسن

و دارای القاب متعددی از جمله؛ رضا، صادق، ‏صابر، فاضل، قره ‏اعین المؤمنین و… هستند،

اما مشهورترین لقب ایشان، «رضا» به معنای «خشنودی» است.

پدر بزرگوار امام رضا، امام موسی کاظم (ع) پیشوای هفتم شیعیان بودند

که در سال ۱۸۳ ﻫ.ق، به دست هارون عباسی به شهادت رسیدند،

و مادر گرامیشان نجمه (تکتم) نام داشت.

امام رضا (ع) در مدینه، پس از شهادت پدر، امامت بر مردم را بر عهده گرفت، و به رسیدگى امور پرداخت،

شاگردان پدر را به دور خودش جمع کرد و به تدریس و تکمیل حوزه علمیه جدش امام صادق (ع) مشغول شد

و در این راستا گام هاى بزرگ و استوارى برداشت.

مدت امامت حضرت رضا(ع)، حدود ۲۰ سال طول کشید، که ۱۷ سال آن در مدینه و سه سال آخر آن در خراسان گذشت.

در مورد تعداد فرزندان آن حضرت اختلاف وجود دارد،

برخی امام جواد(ع) را تنها فرزند ایشان دانسته و گروهی نیز فرزندان دیگری را برای حضرتشان بر­می­شمارند.

امام رضا (ع) پس از هفده سال سکونت در مدینه و تبلیغ دین و ارشاد مردم،

با نقشه و حیله مأمون عباسی، راه خراسان را در پیش گرفت.

آن حضرت پس از قبول اجباری ولایت عهدی مأمون و گذشت سه سال،

در ۵۵ سالگی به دست این خلیفۀ عباسی به شهادت رسید.

انشا در مورد امام رضا

موضوع انشا : نامه به امام رضا علیه السلام
سلام به آقای خوبم،
سلام به مولای عزیزم،
سلام به امام رئوف و مهربانم،
سلام به خورشید تابان خراسان،
سلام به گنبد طلاییت،
سلام به کبوترهای حرمت و سلام به زائرهای عاشقت.
قلم را روی کاغذ نهادم تا شاید این بار قلم روی آن حرکت کند و خودش حرف های دل مرا به امام رضا بنویسد.
هزاران بار نوشتم، هزاران بار گفتم، اما باز نشد.
نتوانستم به قولی که به تو دادم وفا کنم، بگو چه کار کنم، کجای کارم اشتباه است .
هر وقت حاجتی دارم مهمان حرمت هستم آن قدر دخیل می بندم تا حاجتم روا شود.
چقدر ماه های خدا عجیب است دوازده ماه به نیت دوازده امام، زیاد نمی توانم این را بگویم
چون کار خدا با حکمت است و عقل ناقص و ناتوان من قادر به بیان آن نیست.
محرم الحرام اجازه ی ورود به ماه حسین است تا ایشان اذن دخول ندهند قطره اشکی ریخته نمی شود
و آخر صفر هم با شهادت غریب الغربا . واقعا غریب به چه معناست… غریبه کیست… ؟
غریب یعنی دور از وطن، دور از خانه …
هنگامی که مسلم وارد کوفه شد غریب بود، امام حسین در کربلا غریب بود و اما شما آقای من که غریب خراسان هستی .
لحظه های آخر منتظر دیدن عزیز دلت بودی، چقدر زیبا نام جوادت را می بردی. وقتی سرت بر روی پایش بود چقدر آرام بودی،
دست های گرم جوادت، وجود تو را روشن کرد با نگاهت فهماندی وقت رفتن و جدایی است. چه لحظه ای بود وداع آخرت.
اما چه بگویم از نیزه های شکسته، تیرهای در هم فرو رفته، شمشیرهای بالا رفته،
بدن ارب اربای اکبر، خم شدن کمر حسین، ناله دل زینب، اشک چشم رقیه، …
هر وقت خواستم چیزی بگویم خجالت کشیدم بیان کنم،
ابهت حرمت ، زیبایی بارگاهت، تقدس نگاهت مرا از گفتن حرفم عاجز کرد.
چقدر زیباست گنبد زرد طلایی ات که از دور حکایت می کند در این شهر عزیزی مهمان است.
برق طلایی زرد گنبدت روشنی چشمم است، پرچم روی حرمت نوازش صورتم است،
صدای نقاره ها چنان در هوا پخش می شود که هر کسی را مست تو می کند.
و اما چه بگویم از زائران حرمت که با پای پیاده مسافت ها را طی می کنند و برای دیدنت لحظه شماری می کنند.
عجب صفایی دارد پنجره فولادت که بارها ، بارها دلم را به آن گره زدم
و خواستم تا یاری ام کنی،
من گدای در خانه ات هستم. نکند این گدا را رها کنی، یا امام رضا با دلم به سویت آمدم، آقا مرا میخری…؟
و اما از کاسه های طلایی سقا خانه ات که وجود مان را شاداب می کند،
آبش، دل ما را جلا می دهد. مولای من، سرور من حرف های مرا می شنوی؟
هر بار که حرمت آمدم اذن دخولم باب الجواد بود ،
جان مادرت زهرا دستم را بگیر، مرا کربلایی کن، عاشق و شیدای حسین کن.
اذن ورود کربلا با امضای تو صادر می شود، رضا جان، عزیز دل زهرا بیا ضامن ما شو، ای ضامن آهو.
چقدر زیبا گفتی به شکارچی: اجازه بده که این آهو برود او مادر است بچه هایش منتظر هستند،
من ضامن او می شوم. شکارچی سرش را پایین انداخت و گفت آقاجان مرا شرمنده نکنید
من که هستم که شما از من مهلت می خواهید من او را به حق شما آزاد می کنم.
ای خورشید خراسان بتاب، که از تابیدنت دلمان روشن شود.
دلم را به پنجره ات، آقا ببین گره زدم، مولا نذار دست خالی از در خانه ات بروم.
تو را قسم می دهم به وفای کفترای حرمت، همان کفترایی که هر روز دور حرمت می چرخند
و بال هایشان را به گنبدت می چسبانند، منم می خواهم کفتری باشم که تو من وهوا کنی.
امام رضا اگر در نامه ی این حقیر خطایی دیدی خودت عفو کن.
این نامه را از طرف همه ی زائرهای عاشقت که دلشان برای دیدن حرمت پر می زد نوشتم،
چقدر دلمان می خواست این روزها خراسان بودیم کنا پنجره فولادت تا صبح ذکر رضا میگرفتیم.

انشا در مورد امام رضا

انشا در مورد کتاب و کتاب خوانی

انشا در مورد کتاب

انشا شماره یک
به نام خدا انشا خود را درباره کتاب اغاز میکنم
کتاب‏ها نه فقط مرکبی نوشته شده بر کاغذ هستند، بلکه گویندگانی هستند که با شنونده خود سخن می‏گویند.
در واقع کتاب‏ها مثل نسیم بهاری باعث طراوت بخشیدن به روح انسان شده و تشنگی روح انسان را سیراب میکنند.
در این بین کتابها اگر از خوبی‏ها، زیبایی‏ها و راستی‏ها بگوید، درخت زندگی، پربار و محکم خواهد شد. کتاب‏های مفید و علمی، در شرافت و افتخار، برتر از حتی خون شهیدان‏اند و چنان گران بهایند که حضرت رسول (ص) در این مورد می‏فرماید: «هرگاه مؤمنی از دنیا برود و و از او یک ورق که بر آن نکته علمی نگاشته شده باشد، باقی بماند، سپری بین او و آتش جهنّم خواهد بود.
باید در انتخاب کتاب دقت کنیم، چرا که بعضی از کتابها خیلی عمیقند که جهان با همه وسعتش در آن گم می‏شودو بعضی از آن ها آن قدر کوچکند که خود را به زور نشان داده‏اند.
ممکن است نه به عمق کتابهای خیلی عمیق پی برده و نه از کوچکی کتابهای سطحی سودی ببریم پس باید کتابی که انتخاب می کنیم مناسب با قدرت درک و فهم ما باشد. کتاب باید مفید باشد.
باید وقتی کتاب می‏خواهی، چیزی بفهمی، چیزی را حس کنی، باید چیزی را به دست آوری، باید نفعی و معنایی ببری؛ حداقل به اندازه وقتی که گذرانده ای. باید کتاب‏ها مفید و بزرگوار باشند.
.
.
.
انشا شماره دو
معلم از ما خواست تا فکر کنیم و درباره‌ی کتاب و کتاب‌خوانی انشایی بنویسیم و من باید بگویم هیچ‌چیز بهتر از این نیست که آدم بنشیند فکر کند و درباره کتاب و کتاب‌خوانی انشایی بنویسد. و من هم برای این‌که بتوانم انشای خوبی بنویسم خیلی فکر کردم و خیلی تهقیق کردم. و طبق معمول به سراق بابایم رفتم و به او گفتم :« بابا جان! کتاب چه اهمیتی دارد؟» و بابایم بلافاصله بعد از یک مکث 30 دقیقه‌ای توضیحاتی برایم داد و من از حرف‌های بابایم چیزهای زیادی فهمیدم. مثلا من فهمیدم که کتاب باعث به هم رسیدن خیلی‌ها شده است. مثل خشایار خاله کبری من که در دانشگاه آنقدر به سوگل یکی از همکلاسی‌هایش، کتاب داد و کتاب گرفت که آخرش حراست دانشگاه فهمید و آن‌ها را فرا خواند و در آن‌جا آن‌ها را به شایستگی ارشاد کرد و الان سوگل با 1363 عدد سکه‌ی یک میلیون و سیصد هزار تومانی زن رسمی و قانونی خشایار است.
همچنین من فهمیدم که کتاب باعث جدایی خیلی‌ها شده است . مثلا ساغر زن آبتین، پسر عمه شکوه یکبار خواست از خودش ابتکار در کند و کتاب دیوان شمس پسر عمه آبتین را که از همان اول با روزنامه جلد شده بود، جلدش را عوض کند. چون این کتاب یادگار دوران مجردی آبتین بود و ساغر می‌دانست که آبتین او را خیلی دوست دارد. ولی وختی جلد روزنامه‌ای را باز کرد، دید داخل جلد آن یک پیام عاشقانه نوشته شده و خیلی ناراحت شد. و بیشتر از این ناراحت شد که دید آن پیام را یکی از دوستان خودش در دوران مجردی برای آبتین نوشته بود و همین باعث شد که زندگی آن‌ها از هم بپاشد و الان که من دارم این انشا را برایتان می‌خوانم آبتین دارد هر ماه یک سکه‌ی یک میلیون و خورده‌ای به ساغر می‌دهد.
و درباره‌ی کتاب این را هم باید بگویم که کتاب نقش مهمی در زندگانی همه ما بازی می‌کند مخصوصا در خانه‌ی ما. چون کتاب تقریبا هر روز ما را از خطر مرگ نجات می‌دهد . چون مادرم هر روز به یکی از صفحات داخل کتاب که در آن دستور پخت یک غذای رویایی با یک دسر ماورایی وجود دارد مراجعه می‌کند و سعی می‌کند آن را برایمان بپزد. ولی بعد از ساعت‌ها کلنجار رفتن با «مواد لازم» وقتی ناامید می‌شود به صفحه‌ی اول کتاب برمی‌گردد و با درست کردن یک املت فضایی همه‌ی ما را خوشحال می‌کند و از خطر مرگ نجات‌مان می‌دهد.
و البته من از بابایم چیزهای زیادی درباره‌ی کتاب یاد گرفتم. من فهمیدم بابایم همیشه می‌داند چه کتابی می‌خواهد. برای همین هم همیشه حضور ذهن دارد. مثلا همین دیشب که داشتم انشا می‌نوشتم به من گفت: «می‌بینی مملی؟ اگر یک کتاب قرمز رنگ وزیری با ضخامت 5 سانتی‌متر بخرم دیگه همه‌چی درست می‌شه و قسمت بالای دکورمون خیلی قشنگ می‌شه.» و بابایم همیشه از کتاب‌هایش به شایستگی محافظت می‌کند. و وقتی برای کتابخانه‌اش کتابی را می‌خرد، نمی‌گذارد کسی به آن دست بزند و حتی آن را ورق بزند و آن را در کتابخانه‌اش می‌گذارد.
و من فهمیده‌ام که یکی از علت‌هایی که باعث می‌شود کتاب‌ها تند تند گران بشوند این است که تجارت کاغذ به دست مافیاست. و البته به نظر من در کشوری که همه چیز مثل مرغ، تخم‌مرغ، مسکن، سکه، ارز و دلار به دست مافیاست، بهتر است کاغذ هم به‌دست آن‌ها باشد و من از این انشا نتیجه می‌گیرم که اگر هر ایرانی به جای دیدن «عشق ممنوعه» و «ایزل» و «حریم سلطان» کتاب می‌خواند، الان وضع‌مان بهتر بود.
.
.
.
انشا شماره سه
كتاب دوست خوب من و تو ، چه همدم خوبی در لحظه تنهایی و چهره آشنایی در دیار غربت همسایه مهربانی كه هیچ دیواری خانه تو را از او جدا نمی كند.
مهمان ناخوانده ای است كه هر گاه بخواهی دعوت تو را می پذیرد!
ظرفی است لبریز از علم و ظرافت، كاسه ای است سرشار از شادی و غم، شوخی. جدی
خوشا به حالش كه می توان آن را در خورجین نهاد و با خود به همه جا برد خوشا به حالش كه میتوان آن را در دامن ریخت.
آیا شنیده ای كه درختی هیچگاه خشك نشود و برگهایش در پاییزی نریزد؟ و میوه ای كه هیچ گاه نپوسد چه دوستی است كه هر چه بخواهی به تو می دهد از زندگان و مردگان با تو سخن می گوید. اگر بر او خشمگین شوی بر تو خشم نمی گیرد و اگر بر سرش فریاد بكشی لب فرو می بندد و دم بر نمی آورد.
كتابها مثل آدمها هستند
بعضی كتابها دو لباس می پوشند و بعضی لباس های عجیب و غریب و رنگارنگ دارند
بعضی از كتابها برای ما قصه می گویند تا بخوابیم و بعضی قصه می گویند تا بیدار شویم
بعضی از كتابها تنبل هستند و بعضی از كتابها زیاد می خوابند و همیشه خمیازه می كشند
بعضی از كتابها شاگرد اول می شوند و جایزه می گیرند و بعضی مردود می شوند و تجدید
بعضی از كتابها تقلّب می كنند و بعضی از كتابها دزدی می كنند
بعضی از كتابها به پدر و مادر خود احترام می گذارند و بعضی از آنها نمی گذارند
بعضی از كتابها هر چیز که دارند از دیگران گرفته اند و بعضی از كتابها به دیگران می بخشند
بعضی از كتابها فقیرند
بعضی از كتابها گدایی می كنند
بعضی از كتابها پر حرفند ولی حرفی برای گفتن ندارند و بعضی از كتابها، ساكت و آرامند ولی یك عالمه حرف نگفته در دل دارند
بعضی از كتابها بیمارند و بعضی از كتابها تب دارند و هزیان می گویند
بعضی از كتابها را باید به بیمارستان برد تا معالجه شوند
بعضی از كتابها كودكانه و لوس حرف میزنند ولی بعضی از كتابها فقط غر می زنند و نصیحت می كنند
بعضی از كتابها دو قلویی چند قلو هستند و بعضی از كتابها پیش از تولید می میرند و بعضی تا ابد زنده هستند
بعضی از كتابها سیاه پوست اند و بعضی سفید پوست و بعضی زرد پوست یا سرخ پوست انند
بعضی از كتابها به رنگ پوست خود افتخار می كنند و رنگ دیگران را مسخره می كنند
بعضی از كتابها آنقدر خاكی اند و حرفهای خاكی می زنند كه آدم را به یاد آفرینش از خاك می ندازند
بعضی از كتابها حرفهای بی محتوا می زنند و باید دهانشان را گل گرفت
بعضی از كتابها همانند اسم خود صادق هستند
بعضی از كتابها ترسو هستند و زیر كتابهای دیگر مخفی می شوند
بعضی از كتابها آنقدر تكون می خورند و كتابهایی كه روی آنها قرار گرفته را می اندازند تا خودی نشان دهند
بعضی از كتابها مثل رنگ پوستشان سیاه بخت اند و بعضی مانند رنگ پوست بخت اند
كتابها را تنها نگذارید و آنها مثل همیشه بوسه بر دستانتان می زنند.
.

انشا در مورد اربعین

انشای اربعین

اربعین در لغت به معنی چهلم است
و در اصطلاح به بیستم صفر ۶۱ هجری قمری، چهلمین روز کشته‌ شدن حسین بن علی فرزند علی بن ابی طالب و فاطمه زهرا، امام سوم شیعیان اطلاق می‌ گردد.
انشا نوشتن درباره مردی که به من شجاعت و آزادگی را یاد داد سخت است
انشا نوشتن درباره کسانی که سخت ترین سختی ها را در راه عدالت کشیدن سخت است
ولی می نویسم تا گفته باشم در این انشا کلمه یا حسین را
بله یا حسین کلمه ای است که در تاریخ خواهد ماند همانطور که بعد از ۱۴۰۰ سال مانده است
اربعین برای ما شیعه علی ع مهم است چون می توانیم باز هم یادی کنیم از امام حسین و خانواده او که ظلم های بسیاری را دیدند
اربعین حسینی یادی است برای ماندگاری بزرگ مرد تاریخ و مرد مبارزه با ظلم
کاش ما هم در زمان خودمان که این همه اختلاس و ظلم زیاد شده است کسی داشتیم که شجاعت امام حسین را داشت
ولی ما همه دنبال خوشی های خودمان هستیم
مردم ایران هر سال چقدر هزینه ها می کنند و به کربلا می روند تا در اربعین حسینی آنجا باشند
ولی من فکر می کنم به جای این کار بیایند پول هایشان را بگذارند برای فقرا و مردم نیازمند کار بهتری خواهد بود
در اربعین حسینی مردم ایران دوباره هیئت های عزاداری را راه می اندازند و دوباره گریه می کنند
من و دوستانم کلا محرم و اربعین حسینی را دوست داریم روز های خوبی هستند
همه مردم در روز های محرم و اربعین حسینی مهربان تر می شوند و حالا به ظاهر هم که شده گریه هم می کنند
خلاصه محرم و اربعین حسینی که تکمیل کننده آن هست به ما درس های بزرگی می دهد که فکر می کنم آدم های کمی به آن فکر می کنند

انشا در باره ی روستا

انشا روستا

در یک صبح بهاری در روستای کوچکمان با صدای جیک جیک گنجشک ها بیدار می شویم و به کنار پنجره می رویم و پنچره را باز می کنیم و با یک نفس عمیق هوای سالم و پاک روستا را می بلهیم و به ابر های در اسمان ؛خورشید نورانی به طبعیتی زیبا و سر سبز به کوه های استوار و درخت های بلند و زیبا نگاه می کنم و در دل به این همه زیبایی و پاکی شکر می گویم.

در صبح روز بهاری در شهر شلوغ و پرهیاهو و پر صدا با بوق ماشین های بزرگ و کوچک از خواب بیدار می شویم با نگاه به پنچره می بینیم هوای شهر چه آلوده هست و پنجره را باز می کنیم و با باز کردن پنچره هوای کثیف و آلوده شهر داخل اتاق می آید .. به ابرهای سیاه و خشن به خورشید که پشت ابر ها قایم شده به ساختمان های بلند به ماشین های زیاد و ترافیک سنگین و بوق ماشین ها نگاه می کنیم و در دل خود می گویم که ای کاش من همان بچه روستا بودم و در انجازندگی می کردم.

انشا در مورد ایران زمین

انشا ایران زمین

در قاره آسیا فقط و فقط یک کشور است که انگشت به نشان تمام کشورهای بیگانه است و هرکس نام این کشور را می شنود؛ بی اختیار در باره ی آن به فکر فرو می رود. فکر می کنید این کشور کجاست؟! آری درست حدس زده اید! آن کشور با عظمت ایران است. سرزمین گل های لاله و سرزمین پهلوانان دلیر، وطن همان قهرمانان بزرگوار و پرافتخار است. آن سرزمین، کشور من، کشور تو و کشور تمام ملتی است که از جان خود برای سربلندی و آبادانی این وطن و مردم آن می کوشند.

ایران بناها و یادگاری هایی را اززمانهای کهن به جای گذاشته که از نظر خلق جهان بی نظیر و پدیده یا معجزه ای باور نکردنی و زیبا می باشد. به طور مثال در همین شهر خودمان بناهایی مانند نارین قلعه، مسجد جامع، امامزاده سیدعلی (ع) و… و در شهر های دیگر هم که ینگریم بناهایی همچون تخت جمشید، پل قزوین، سی و سه پل،غار علیصدر، عالی قاپو و… چشم جهانیان را به خود خیره کرده است.

ایران در مشرق زمین این کره ی خاکیست و دارای ثروت های عظیم بسیار و منابع سرشاری مانند نفت و گاز است. اگر به تاریخ ایران نیز توجه کنید؛ ایرانیان همیشه عاشقانه و صادقانه کوشیدندکه در آن زمان ایران مانند نگینی در روی کره ی زمین بدرخشد.

کشور بزرگ ما دارای پرچمی سه رنگ است که نشانه ی استقلال و آزادی مردم ماست و همیشه همراه با سرودی شور انگیز به اهتزاز در میآید.

مهم ترین عامل سربلندی وطنم، شیعه بودن و وجود اسلام ناب محمدی در کشور من است. در کشور ما همه مردم پیرو پیشوای دینی خود حضرت آیت الله خامنه ای هستند و به علت راهنمایی های رهبر خوب و شایسته، ملت ایران از نفوذ و دخالت بیگانگان منفور است و خواهد ماند.

اینها همه از لطف خداوند بزرگ و متعال است که همیشه کشور ما آباد و سربلند و تا ابد در برابر کشورهایی مانند اسرائیل و آمریکا پیروز و موفق خواهد بود.

ما وظیفه داریم برای قدر دانی از این نعمات بزرگ تا آخرین قطره خون بکوشیم و سوگند یاد می کنیم در این راه لحظه ای از پای ننشینیم تا همیشه این کشور با عظمت بماند.

در این جاست که با خود فریاد می زنم:

چو ایران نباشد تن مباد||||||||||||بدین بوم و بر زنده یک تن مباد

انشادرمورد آسمان شب و ستاره

آفتاب که غروب می کند خیلی زود اولین ستاره طلوع می کند. بعد کم کم ستاره های دیگر پیدایشان می شود . مثل یک مجلس مهمانی که یکان یکان مهمانانش از راه می رسند ودر خانه ای به وسعت آسمان می نشینند .بعضی از ستاره ها شکل یک بادبادک رامی سازند بعضی دیگر شکل خرس ،ماهی ،شیر، عقرب ،خرچنگ ،کمان ،خوشه، گاو و ترازوو…..وبه همین نام ها نیز خوانده می شوند .

اگر درشبی که هوا صاف است مثلًا در جایی مثل کویر در پشت بام خوابیده باشی نظاره ی ستارگان زیبای آسمان که آسمان را به شکل چادر گلی آبی رنگی در آورده اند هوش از سر آدم می ربایند .ماه در گوشه ای از آسمان مثل یک صورت نورانی یا رهبری آسمانی گویی پادشاه شب است . ستاره ها در پناه او سو سو می زنند و ماه حرکت می کند و از آن ها سان می بیند .آدم های عاشق صورت یار را به صورت ماه تشبیه می کنند ودر دوری یار با ماه نجوا می کنند وستاره می شمرند .شب و آسمان و ستاره ها از اسرار خداوندند. ما هم باید در مقابل این نعمات خداوندی سر تعظیم فرود آوریم و بنده ای شاکر و صد البته شکر گذار .

انشا در مورد کوه

نمی دونم چرا کوه به کوه نمی رسه! چون کوه ها دل ندارن! شاید هم دارند، ولی سنگی و فوق العاده سنگین، با این دل پُری که از هم دارند، احتمالاً به هم نمی رسن! شاید منظور از این ضرب المثل اینه که دو تا آدم وقتی مثل کوه دل هاشون از هم پر باشه، و سنگین هم باشه، پس به هم نمی رسن، ولی آدم های معمولی با دل های غیر سنگی به هم می رسن! کوه مظهر غرور هم هست، می تونه این طور هم معنی بده که دو تا آدم مغرور نمی تونن با هم باشن. فکر می کنیدکوه ها به هم می رسن؟ ممکنه رانش زمین بتونه اون ها رو به هم نزدیک کنه؛ ولی یک قسمت هایی هم خراب می شه.
اگر دو تا کوه با دل غیر سنگی و سرسبز بخوان به هم برسن، این وسط تعدادی درخت و جاده و غیره باید از بین بره؛ بی چاره کوه ها! ولی نباید ناراحت باشند همیشه یک راهی هست که می شه کوه ها رو به هم وصل کرد! این رسیدن ممکنه براشون درد آور باشه! اگر قسمتی از کوه ها رو منفجر کنند و جاده درست کنند، با این که خودشون به هم نمی رسن ولی راهشون به هم می رسه. راه آسون تری هم وجود داره، مثلاً بین اون ها پل درست بشه. فکر می کنم این ضرب المثل در مورد چهار تا آدم باشه، دو تا شون که به هم می رسن! و دو تا شون چون کوه شدن، به هم نمی رسن.
بنابراین: ” اگر کسی می خواد کوه باشه، حتماً یک راهی رو بذاره برای رسیدن به یک کوه دیگه، حتی اگر اون راه یک پل خیلی کوچیک باشه.”

انشا گفت و گو دست و پا

بنام خدا

انشا گفت و گو دست و پا

مقدمه: گفت و گو ها میدانیم که چند نوع هستند انواع متفاوتی دارند اما به این موضوع فکر کرده اید که ممکن است دست و پای ما باهمدیگر گفت و گویی داشته باشند میتوانیم به ان با چشم داستانی نگاه کنیم یا رویایی ..

متن انشا : از مدرسه که امدم خیلی خسته بودم و راه پیاده ان هم در راه برفی و هوای سرد برای من بسیار خسته کننده بود وقتی رسیدم به خانه دست و صورتم را که شستم به سمت اتاقم رفتم تا استراحت کنم روی تخت خود دراز کشیدم و همان لحظه خوابم برد و چشمانم بسته شد گویی سال ها بوده است که نخوابیده بودم به خواب شیرینی فرو رفتم خوابی که انقدر برای جالب و شیرین بود که حتی نمیدانستم در خوابم یا بیداری خوابی که در ان دیدم یک دست و پا باهم حرف میزنند اما چه حرفی! دست میگفت من برتر و قوی هستم چراکه هرکاری را میتوانم انجام بدهم و با من انسان ها غذا میخورند و مینویسند و خیلی از کار ها را با من انجام می دهند بعد از دست پا شروع کرد به حرف زدن گفت درست است که با تو همه کاری انجام می دهند و امورشان را انجام می دهند اما اگر من نباشم تو نمی توانی کاری را انجام بدهی. دست برگشت و گفت : چرااگر تو نباشی من نمیتوانم کاری راانجام بدهم؟من میتوانم اما پا اصرار داشت که دست توانایی انجام کاری را بدون اون ندارد اما دست دلیل می اورد که بدون پا میتواند پا غرور بسیاری داشت و هیچ دلیل و منطقی را قبول نمی کرد حتی اگر ان دلیل و برهان ها واقعی نیر بودند او قبول نمیکرد . دست کمی اندیشید و به پا گفت: از تو سوالی میپرسم اگر به ان جواب منطقی دادی من حرف تورا قبول می کنم و می گویم تو قوی هستی از من پا گفت : بپرس وقتی دست سوال خودرا پرسید اینگونه پرسید که ایا کسی را دیده ای که پا نداشته باشد؟ و دست داشته باشد و کسی را دیده ای که پا داشته باشد ولی دست نداشته باشد . پا هیچ حرفی نزد دست دوباره پرسید و در اخر گفت پا جواب بده پا گفت من هیچ جوابی برای تو ندارم دست خوشحال نشد از جواب ندادن پا و گفت تو باید جواب بدهی و من قبول کنم اگر این کار را انجام ندهی یعنی من قوی تر از توهستم پا گفت من دیده ام کسی را که دست ندارد ولی پا دارد ولی همین که راه میرود کافی است دست نیز گفت من هم دیده ام کسی را که پاندارد ولی دست دارد و خوردن و نوشتن و انجام کارهای دستی برای اون کافی است پا گفت قبول کردم حرف تورا دست گفت پا نه من قوی تر از تو هستم و نه تو قوی تر از من هستی بلکه انسان به هردوی ما نیاز دارد .

نتیجه: قدر نعمت های الهی را با یک دیگر بدانیم و برتری ندهیم به هیچکدام چرا که همه نعمت های الهی برتر هستند و هر کدام نباشد شاید زندگی ما به سستی بکشد چه پا و دست و چه اعضای دیگر بدن ما که همانا چو درد اورد یکی دگر ها را نماند قراری

منبع:انشا گفت و گو دست و پا

انشا گفت و گو دست و پا

انشا از زبان باران

انشا درمورد قطره باران که از ابری چکیده

انشا از زبان باران

در یکی از روزهای خوب بهاری همراه دوستانم روی ابرها در حال بازی بودیم ناگهان صدای بلند رعد و برق به گوش رسید و ابرها در حال مچاله شدن بودن و من همراه دوستانم از بالای ابرها به پاین سقوط کردیم . من خیلی در آن لحظه حس خوب و در کنار آن حس ترس داشتم . وقتی که به زمین رسیدم درون یک رودخانه پر فشار افتادم که همه قطره های اطراف من هم همراه با من وارد رودخانه شدن.

من در آن لحظه خیلی ترسیدم اما در کنار آن لذتی وصف ناپذیر داشتم که همراه موج رودخانه در حال بالا و پایین پریدن بودم و مانند سرسره ایی عمل می کرد که ما را از مسیر رودخانه به سمت پایین می کشید . کمی بعد باران قطع شد و رودخانه به مرور زمان آرام تر گرفت و ما با آرامش در مسیر جریان پیدا کردیم و در نهایت وارد یک مزرعه شدیم که با استفاده از من و دوستانم , محصولات خودرا ابیاری می کردند.

مابه درون خاک منتقل شدیم , در آنجا چیزهای عجیب و باور نکردنی دیدیم . در زیر زمین نیز سفره های زیر زمینی وجود داشت که ما دوباره از طریق این سفره های زیرزمینی به بالای کوه رسیدیم که به آن چشمه های معدنی می گویند.

و دوباره در فضای ازاد رها شدم که بعد از مدت ها که درون زمین بودم حس تازگی و سر زندگی را دوباره حس کردم ودر نهایت در اثر تابش خورشید تبخیر شدم و دوباره به روی ابرها باز گشتم که به این فرایند که برای من تحولی دوباره بود , گردش آب می گویند.

منبع:انشا از زبان باران

انشا از زبان باران

انشا عاقبت فرار از مدرسه

انشا در مورد عاقبت فرار از مدرسه

انشا عاقبت فرار از مدرسه

دیروز با بابام نشسته بودم و صحبت از مدرسه و فرار از اون شد. از بابام پرسیدم: اگه یه نفر بخواد از مدرسه فرار کنه چی میشه؟ بابام گفت:من دوران مدرسه زیاد به درس و مشق اهمیت نمیدادم و دوست نداشتم مدرسه برم. فقط دنبال یه راهی بودم که از مدرسه فرار کنم و خوش بگذرونم از بس که بهمون تکلیف میدادن.

یه روز بعد از زنگ تفریح وقتی که حیاط مدرسه خلوت شد و نگهبان مدرسمون هم حواسش پرت بود، مثل برق و باد در مدرسه رو باز کردم و اَلفرار!!! دیگه درس و مشق و کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم برم مثل خیلیای دیگه کار پیدا کنم و برای خودم مردی بشم.

آخه دوره ما خیلیا تحصیل نکرده بودن و کار میکردن و درآمد خونه و زندگی شونو درمیاوردن. من هم رفتم یه کارگاهی مشغول به کار شدم. خیلی سخت کار کردم و پول هامو پس انداز کردم تا به این سن الانم که رسیدم خدایی نکرده فقیر و نیازمند نشم.

فرار از مدرسه تو زمان ما برای خیلیا عاقبت بدی نداشت چون هدفشون کارکردن بود البته بعضی ها که فرار می کردن، سمت کارهای خلاف کشیده میشدن و عاقبتشون به خیر نمی شد. ناگفته نماند اون هایی که به درس و مشق علاقه داشتن، خیلیاشون دکتر و مهندس شدن و درآمدشون چندبرابر درآمد الان منه.

اما فرار از مدرسه تو این دوره زمونه عاقبت خوبی نداره. الان دیگه به یه آدم بی سواد و بی مدرک کار درست و حسابی نمیدن و مجبوره کاری کم درآمد داشته باشه. پسرم! درس و مشق حتی اگه هم برات سخت باشه، نتیجه خوبی داره و می تونی آینده ات رو درخشان کنی. الان که دقت می کنم میبینم اون هایی که باسواد هستند بهتر می تونن از حقشون تو این جامعه دفاع کنن. باسواد بودن نعمت بزرگیه.

با شنیدن حرف های بابام به درس و مدرسه علاقه مندتر شدم و از این به بعد تلاش میکنم و خوب درس میخونم تا در آینده زندگی راحت تری داشته باشم.

منبع:انشا عاقبت فرار از مدرسه

انشا عاقبت فرار از مدرسه