شعر نماز

شعر درباره ی نماز

شعر

از باغ جا نمازم
آهسته پر کشیدم

رفتم به سوی باغی

یک باغ سبز و خرم

دیدم که گل در آن باغ

روییده دسته دسته

دیدم کنار گل‌ها

یک شاپرک نشسته

آن شاپرک مرا دید

پر زد به سویم آمد

او با خودش گل آورد

گل را به چادرم زد

گفتم: به شاپرک جان

این گل چه خوب و ناز است

او شادمان شد و گفت:

این گل، گل نماز است

منبع:شعر نماز

شعر نماز

شعر میوه ها

شعر میوه ها

سیب

گاهی سرخم، خوشبویم

گاهی زردم، شیرینم

گاهی هم سبز و ترشم

یک دنیا ویتامینم

سیبم، هر فصلی هستم

سیبم در هر جا هستم

هم میوه، هم مسواکم

خوشمزه، زیبا هستم

انجیر

شعر میوه ها

میوه‌ای خوشمزه و خوبم

توی قرآن، اسم من “تین” است.

پوستم را هم بخور، زیرا

پوستم هم، خوب و شیرین است

یا سیاهم، یا طلای زرد

دانه‌‌های خوشگلی دارم

اسم من آقای انجیر است

دانه‌های فسقلی دارم

هندوانه

شعر میوه ها

گرد و گنده

سبز و زیبا

آمده تا خانه‌ی ما

توی آن هم

سرخ و خوش بو

نرم و شیرین جانمی، هو…

خربزه، نه

هندوانه ست

تخمه‌هایش دانه، دانه‌ست

تخمه‌ها را

بو بده، بو

نوش جانت سهم ما کو؟
گلابی

شعر میوه ها

خوشمزه و شیرینه

میوه‌ای نازنینه

نه سیبه، نه خیاره

نه هلو، نه اناره

گردن باریک داره

کله‌ی کوچیک داره

شکم نگو، یه انباره

به، چه لطیف و آب‌داره

دُم داره یا دسته داره

توی دلش هسته داره

منبع:شعر میوه ها

شعر میوه ها

شعر در مدح امام حسن مجتبی ع

شعر در مورد امام حسن مجتبی علیه السلام

شعر در مدح امام حسن مجتبی ع

یا امام حسن مجتبی (ع)

نديده اند افاضات آفتابت را

نخوانده است كسي سطري از كتابت را

به دستهاي گدايان فقط دعا دادند

به چشم هاي تو دادند استجابت را

چرا غلام نداري ؟ مگر كه ما مرديم

نشسته ايم ببينيم انتخابت را

تو تكسواري حتي كسي شبيه حسين

عجيب نيست بگيرد اگر ركابت را

نه كه نظر نخوري- نه – مدينه ميميرد

اگر كه دست علي وا كند نقابت را

نقاب خويش بيفكن مرا دچار كني

نقاب خويش بيفكن كه تار و مار كني

نشسته ام بنويسم گدا گدا آقا

چقدر محترم است اين گداي با آقا

نشسته ام بنويسم حسن ، كريم ، كرم

مدينه ، سفره ي آقا ، برو بيا ، آقا

نشسته ام بنويسم به جاي العفوم

الهي يا حسن يا كريم يا آقا

تو مهرباني ات از دستگيري ات پيداست

بگير دست مرا هم تو را خدا آقا

دخيل هاي نبسته شده زياد شدند

چرا ضريح نداري ؟ چرا ؟ چرا ؟ آقا

تويي كريم كرم زاده من گدا زاده

مرا خدا به تو داده تو را به من داده

همه فقير تو هستند ما گدا ها هم

گداي لطف تو هستند خضر و موسي هم

سه بار زندگي ات را به اين و آن دادي

هر آنچه داشته بودي و گيوه ات را هم

قسم به ايل و تبارت – قسم به طايفه ات

غلام قاسم و عبدالله توآم با هم

عجيب نيست بگردد فرشته دور سرت

عجيب نيست بگردد علي و زهرا هم

من از بهشت به سمت شما سفر كردم

كه من بهشت بدون تو را نمي خواهم

بدون عشق مسلمان شدن نمي ارزد

بدون مهر تو انسان شدن نمي ارزد

نديده اند افاضات آفتابت را

نخوانده است كسي سطري از كتابت را

به دستهاي گدايان فقط دعا دادند

به چشم هاي تو دادند استجابت را

چرا غلام نداري ؟ مگر كه ما مرديم

نشسته ايم ببينيم انتخابت را

تو تكسواري حتي كسي شبيه حسين

عجيب نيست بگيرد اگر ركابت را

نه كه نظر نخوري- نه – مدينه ميميرد

اگر كه دست علي وا كند نقابت را

نقاب خويش بيفكن مرا دچار كني

نقاب خويش بيفكن كه تار و مار كني

نشسته ام بنويسم كه قامتت طوباست

نگات مثل علي و صدات مثل خداست

نشسته ام بنويسم علي است بابايت

نشسته ام بنويسم كه مادرت زهراست

نشسته ام بنويسم هزار اي والله

هنوز هم كه هنوز است پرچمت بالاست

سكوت كردي اما حسين شهر شدي

سكوت كردن تو كربلاست – عاشوراست

اگر كه جلوه نكردي همه كم آوردند

نبود دست تو آري خدا چنين ميخواست

قرار بود كه در صلح – كربلا بشوي

سكوت پيش بگيري و لافتي بشوي

نشسته ام بنويسم كه سفره داري تو

هميشه بيشتر از حد انتظاري تو

به دست با كرمت مي دهي كريمانه

به سائلان حسينت هر آنچه داري تو

تو نيمه ي رمضاني ولي شب قدري

مرا به دست خداوند مي سپاري تو

اگر بناست بسوزم به هيزم فردا

قسم به چادر زهرا نمي گذاري تو

نخواستم بنويسم ولي نفهميدم

چطور شد كه نوشتم حرم نداري تو

نوشتم از سر اين كوچه رد مشو اما

نگاه كردم و ديدم چگونه داري تو …..

…. تلاش ميكني از مادرت جدا نشوي

تلاش ميكني او را حرم بياري تو

ميان كوچه به دنبال توست مادر تو

ميان كوچه به دنبال گوشواری تو

مگر چه ديده اي از زندگيت سير شدي

چقدر زود شكسته شدي و پير شدي
علی اکبر لطیفیان

شعر در مدح امام حسن مجتبی ع

منبع:شعر در مدح امام حسن مجتبی ع

شعر در مدح امام حسن مجتبی ع

بریده ای از شعر درخت آسوریک

بریده ای از شعر درخت آسوریک

درخت آسوریک

درختی رسته‌ است، سراسر کشور شورستان

بُنش خشک است، سرش تر است

برگش به نی ماند، برش ماند به انگور

شیرین بار آورد، برای مردمان

آن درخت بلند، با بز نبرد کرد

که من از تو برترم، به بسیار گونه چیز

رسن از من کنند، که پای تو را بندند

چوب از من کنند، که گردن تو را مالند

میخ از من کنند، که سر تو را آویزند

از بار من خورند، تا سیر(انباشته) شوند

چون آن گفته شد، (به‌وسیله) درخت آسوریک

بز پاسخ کرد، سرفراز جنباند

که تو با من، پیکار می‌کنی ، تو با من نبرد می‌کنی

چون این از کوده‌های من شنیده شود
شود ننگ اوی، سخن هرزه‌ات بیکار کند

درازی، دیو بلند، بشنت(کاکلت) ماند به گیس دیو

که بر سر جمشید، در آن فرخ هنگام

دروغ دیوان، بنده بودند، مردمان

و هم درخت خشک دار بن، سرش زرگون شد

تو از این کرده‌ها، سرت هست زرگون

گرت پاسخی کنم، ننگی گرانم بود

گویندم به افسان، مردمان پارس

بشنو ای دیو بلند، تا من پیکارم

دین ویژه مزدیسنان، که هرمزد مهربان آموخت

جز از من که بزم، کس نتواند شود

چه شیر از من کنند، اندر پرستش یزدان

گو شورون، ایزد، همه چهارپایان

وهم، هوم نیرومند، نیرو، از من است

زه از من کنند، که بندند بر کمان

پیش‌پاره از من کنند، به آبجر و هوز و مانند آن

که خورد شهریار، کوهیار و آزاد

پس من دیگر بار برترم، از تو، درخت آسوریک

اینم سود و نیکی، اینم، دهش و درد

که از من بز برود، در سراسر این پهن بوم

این زرین سخنم، که من به تو گفتم

چنانست که پیش خوک و گراز، مروارید افشانید

یا چنگ زنید، پیش اُشتر مست


منبع: بریده ای از شعر درخت آسوریک

بریده ای از شعر درخت آسوریک

اشعارشهادت امام رضا ع

اشعار امام رضا

حبيب باقرزاده

آقايمان آمد عبا روي سرش بود
رنگ کبودي بر تمام پيکرش بود

در کوچه ياد ماجراي کوچه افتاد
يافاطمه يافاطمه ذکر لبش بود

دستي به پهلو دست ديگر روي ديوار
پهلو گرفتن يادگار مادرش بود

او در ميان حجره‌اي دربسته اما
صدها فرشته در کنار بسترش بود

او دست و پا مي‌زد ولي با کام عطشان
گويا که ديگر لحظه‌هاي آخرش بود

اما تمام فکر و ذهنش کربلا بود
ياد غريبي‌هاي جد بي سرش بود

مردم گريز کربلايم اينچنين است
آمد جواد و لحظه آخر برش بود

اما به دشت کربلا جور دگر شد
اربابمان بالاي نعش اکبرش بود

بايد جوانان بني هاشم بيايند
تا اين بدن را بر در خيمه رسانند

*******************************

داود رحيمي

پرچم مشکي عزاي حسين
هديه اي از سوي خراسان است
قطرات طلايي اشک از
برکات حريم سلطان است

خود آقا محرم هر سال
خانه اش تکيه ي عزا مي شد
سر در خانه اش علم مي بست
روضه ي کربلا به پا مي شد

پرچم ياحسين بر مي داشت
بوسه ميزد به چشم مي ماليد
گريه مي کرد و روضه اي مي خواند
بعد هر پرچمي که مي کوبيد

يک طرف پرچم ابالفضل و
يک طرف ياحسين را ميزد
مثل هر روضه خواني اول کار
صاحب روضه را صدا مي زد

بغض مي کرد و با غضب مي گفت:
کار دست شما نمي ماند
کاش باشم دمي که مهدي من
رجز انتقام مي خواند

باصدايي گرفته و لرزان
وارد روضه ي گلو مي شد
ازگلو حرف مي زد و خنجر
از بدن ها که زير و رو مي شد

از بدن هاي بي سر و از نعل
از سري که ز نيزه مي افتاد
روضه مي خواند از خرابه ي شام
از غم زينب و غم سجاد

ماجراي اسارت زينب
گرد ماتم به روضه مي پاشيد
خود غريب است و خوب مي فهميد
عمه اش در خرابه ها چه کشيد

*******************************

وحيد قاسمي
شهادت-خروج از مدينه

آسمان مدينه در سينه
كوهي از بغض و ناله ها دارد

چون شنيده امام آينه ها
قصد ترك مدينه را دارد

كوچه هاي مدينه مي ديدند
لحظه ي تلخِ رفتنِ او را

صحنه ي التماس كاسه ي آب
لرزش دست حضرت زهرا

به زنان قبيله اش فرمود:
مرهمي بهر زخم هجران نيست

من به اين شهر بر نمي گردم
احتياجي به آب و قرآن نيست!

توشه راهم به روح پيغمبر
صلوات و سلام هديه كنيد

چند روزي براي غربت من
اي زنان مدينه گريه كنيد

بين ايتام با رعايت عدل
همه ي ثروتم شود قسمت

خانه ي ساده و محقر من
تا ابد وقف روضه و هئيت

طبق معمول هرشب جمعه
مجلس روضه باز پابرجاست

همه شركت كنيد اي مردم
باني روضه مادرم زهراست

خوب بر آخرين وصيت من
گوش جان؛ اي قبيله بسپاريد

بر مزار غريب اجدادم
در بقيع شمع و لاله بگذاريد

اين سفارش هميشه اشكم را
مي برد در خروش و جز و مد

بر سر قبر مادر عباس
حرف مشك و عطش نبايد زد!

*******************************

قاسم صرافان

لب خشک و داغي که در سينه دارم
سبب شد که گودال يادم بيايد
اباصلت! آبي بزن کوچه‌ها را
قرار است امشب جوادم بيايد

قرار است امشب شود طوس، مشهد
شود قبله‌گاه غريبان مزارم
اگر چه غريبي شبيه حسينم
ولي خواهري نيست اينجا کنارم

به دعبل بگو شعر کامل شد اينجا
«و قبرٍ بطوس»ي که خواندم برايش
بگو اين نفس‌هاي آخر هم اشکم
روان است از بيت کرب و بلايش

از آن زهر بي‌رحم پيچيده‌ام من
به خود مثل زهراي پشت در از درد
شفا بخش هر دردم از بس که خواندم
در آن لحظه‌ها روضه‌ي مادر از درد

بلا نيست جز عافيت عاشقان را
تسلاي دردم نگاه طبيب است
من آن ناخدايم که غرق خدايم
«رضا»يم، رضايم رضاي حبيب است

شرابش کنم بس که مست خدايم
اگر زهر در اين انار است و انگور
کند هر که هر جا هواي ضريحم
دلش را در آغوش مي‌گيرم از دور

شدم آسمان، پر کشد تا کبوتر
شدم دشت، تا آهو آزاد باشد
شدم آب، تا غصه‌ها را بشويم
ميان حرم زائرم شاد باشد

اباصلت آبي بزن کوچه‌ها را
به يادِ سواري که با ذوالفقارش
بيايد سحر تا بگردند دورش
خراسان و ياران چشم انتظارش

اشعارشهادت امام رضا ع

*******************************

محمد فردوسي

ابري سياه، چشم ترش را گرفته بود
زهري توان مختصرش را گرفته بود

معلوم بود از وَجَناتش که رفتني است
يعني که رُخصت سفرش را گرفته بود

از بس شبيه مادرش افتاد بر زمين
در انتهاي کوچه سرش را گرفته بود

تا رو به روي حجره خميده خميده رفت
از درد بي امان، کمرش را گرفته بود

چشم انتظار ديدن روي جواد بود
خيلي بهانه ي پسرش را گرفته بود

بر روي خاک بود که پيچيد بر خودش
آثار تشنگي، جگرش را گرفته بود

افتاد ياد جدّ غريبي که خواهرش …
… در بين قتلگه خبرش را گرفته بود

ديگر توان ديدن اهل حرم نداشت
از بس که نيزه دور و برش را گرفته بود

وقتي که شمر آمد و کارش تمام شد
خلخال دختري نظرش را گرفته بود

*******************************

غلامرضا سازگار

کعبه ي اهل ولاست صحن و سراي رضا
شهر خراسان بُوَد کرب و بلاي رضا

در صف محشر خدا مشتري اشک اوست
هر که در اينجا کند گريه براي رضا

کيست پناه همه جز پسر فاطمه؟
چيست رضاي خدا غير رضاي رضا؟

بر سر دستش برند هديه براي خدا
ريزد اگر دُرّ اشک، ديده به پاي رضا

زهر جفا ريخت ريخت، شعله به کانون دل
خونِ جگر بود بود، قوت و غذاي رضا

نغمه ي قدّوسيان بود به آمين بلند
حيف که خاموش شد صوت دعاي رضا

ياد کند گر دَمي ز آن جگرِ چاک چاک
خون جگر جوشد از خشت طلاي رضا

از در باب الجواد مي شنوم دم به دم
يا ابتاي پسر، وا ولداي رضا

بوسه به قبرش زدم، تازه ز طوس آمدم
باز دلم در وطن کرده هواي رضا

گر برود در جنان يا برود در جحيم
بر لبِ ميثم بُوَد مدح و ثناي رضا

*******************************

اشعارشهادت امام رضا ع

حسن لطفي

ناله اي بر لبم از فرط تقلا مانده
سوختم از عطش و چشم به دريا مانده

باز دلتنگ جوادم که در اين شهر غريب
به دلم حسرت يک گفتن بابا مانده

دست و پا مي زنم امّا جگرم مي سوزد
به لب سوخته ام روضه ي زهرا مانده

جان به لب مي شوم و کرب و بلا مي بينم
که لب کودکي از فرط عطش وا مانده

مادرش چشم به راه است که آبش بدهند
واي از حرمله آن جا به تماشا مانده

شعله ور مي شوم از زهر و حرم مي بينم
که در آتش دو سه تا دختر نو پا مانده

دختري مي دود و دامن او مي سوزد
ردّ يک پنجه ولي بر رخ او جا مانده

اين طرف غارت و سيلي نگاه بي شرم
آن طرف بر نوک نيزه سر سقّا مانده

شعر درباره ی کتاب و کتاب خوانی

3 شعر درباره کتاب و کتاب خوانی

در لوح و قلم شاهد آثار کتاب است
سر منزل و مقصود گهربار کتاب است
تاریخ اگر ثبت شده در صف ایام
تصویر ُرخش در خور گفتار کتاب است
رب ازلی نور جلی بر قلم آموخت
بنویس که این دفتر پر بار کتاب است
در عرش قلم قامت خود تا که بیاراست
بر سجده سر آورد که دلدار کتاب است
هر نکته که بر چهره آثار نشسته
در سینه لوح همدم و معیار کتاب است
اعجاز حقیقت بطریقت دو رقم زد
اوّل به قلم بعد به رخسار کتاب است
در حرکت هر ذرّه چه در عرش و چه در فرش
منقوش سخن سینه پر کار کتاب است
هر نکته بداند و هر آن نغمه براند
در عالم هستی سر و سردار کتاب است
هر کس بشناسد سخن خالق سبحان
آن نور که نازل شده بسیار کتاب است
خالق نشناخت دیده آدم مگر آن دم
کو جانب دل شد که جهان دار کتاب است
ای دانش عالم همه در سینه تو ضبط
دانند همگان شهد گهربار کتاب است
هر دیده بینا دل روشن چو ترا دید
فهمید که سرچشمه اسرار کتاب است
هر کس بتو آویخت دل و دیده و جانرا
آراست قدش اینهمه انوار کتاب است
از دانش روی تو فروزان دل انسان
مسکین‌ به غنا‌ می‌رسد تا یار کتاب است
.
.
.
حریفی که از وی نیازرد کس
بسی آزمودم، کتاب است و بس
رساند سخن را به خـوبی به بن
به بسم‌الله آغاز سازد سخن
نگیرد به کس سبقت ازهیچ باب
از او تا نپرسی نگوید جواب
توان خـواند در لـوح پیشانیش
خـط سرنوشت سخـن‌ دانیش
ز طورش به خلوتگه انجمن
همه خاموشی، با تو گوید سخن
کند مستمع، گر قبول کتاب
توان گفت در وصف او صد کتاب
.
.
.
انیس کنج تنهایی کتاب است
فروغ صبح دانایی کتاب است
بود بی مزد و منت اوستادی
ز دانش بخشدت هر دم گشادی
ندیمی مغز داری پوست پوشی
به سر کار گویایی خموشی
درونش همچو غنچه از ورق پر
به قیمت هر ورق زان یک طبق در
ز یک رنگی همه هم روی و هم پشت
گر ایشان را زند کس بر لب انگشت
به تقریر لطایف لب گشایند
هزاران گوهر معنی نمایند

شعر حافظ

زیباترین شعر کوتاه حافظ
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم

گلچین اشعار حافظ
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست…
در انـــدرون مــــن خستـــه دل نـــدانــــم کــیســت
کــــه مـــن خموشـــم و او در فغــان و در غوغاست…

شعرهای شاد و ناب حافظ
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

شعر لیلی و مجنون

مجنون چو شنید پند خویشان
از تلخی پند شد پریشان
زد دست و درید پیرهن را
کاین مرده چه می‌کند کفن را
آن کز دو جهان برون زند تخت
در پیرهنی کجا کشد رخت
چون وامق از آرزوی عذرا
گه کوه گرفت و گاه صحرا
ترکانه ز خانه رخت بربست
در کوچگه رحیل بنشست
دراعه درید و درع می‌دوخت
زنجیر برید و بند می‌سوخت
می‌گشت ز دور چون غریبان
دامن بدریده تا گریبان
بر کشتن خویش گشته والی
لاحول ازو به هر حوالی
دیوانه صفت شده به هر کوی
لیلی لیلی زنان به هر سوی
احرام دریده سر گشاده
در کوی ملامت او فتاده
با نیک و بدی که بود در ساخت
نیک از بد و بد ز نیک نشناخت
می‌خواند نشید مهربانی
بر شوق ستاره یمانی
هر بیت که آمد از زبانش
بر یاد گرفت این و آتش
حیران شده هر کسی در آن پی
می‌دید و همی گریست بر وی
او فارغ از آنکه مردمی هست
یا بر حرفش کسی نهد دست
حرف از ورق جهان سترده
می‌بود نه زنده و نه مرده
بر سنگ فتاده خوار چون گل
سنگ دگرش فتاده بر دل
صافی تن او چو درد گشته
در زیر دو سنگ خرد گشته
چون شمع جگر گداز مانده
یا مرغ ز جفت باز مانده
در دل همه داغ دردناکی
بر چهره غبارهای خاکی
چون مانده شد از عذاب و اندوه
سجاده برون فکند از انبوه
بنشست و به هایهای بگریست
کاوخ چکنم دوای من چیست
آواره ز خان و مان چنانم
کز کوی به خانه ره ندانم
نه بر در دیر خود پناهی
نه بر سر کوی دوست راهی
قرابه نام و شیشه ننگ
افتاد و شکست بر سر سنگ
شد طبل بشارتم دریده
من طبل رحیل برکشیده
ترکی که شکار لنگ اویم
آماجگه خدنگ اویم
یاری که ز جان مطیعم او را
در دادن جان شفیعم او را
گر مستم خواند یار مستم
ور شیفته گفت نیز هستم
چون شیفتگی و مستیم هست
در شیفته دل مجوی و در مست
آشفته چنان نیم به تقدیر
کاسوده شوم به هیچ زنجیر
ویران نه چنان شد است کارم
کابادی خویش چشم دارم
ای کاش که بر من اوفتادی
خاکی که مرا به باد دادی
یا صاعقه‌ای درآمدی سخت
هم خانه بسوختی و هم رخت
کس نیست که آتشی در آرد
دود از من و جان من برآرد
اندازد در دم نهنگم
تا باز رهد جهان ز ننگم
از ناخلفی که در زمانم
دیوانه خلق و دیو خانم
خویشان مرا ز خوی من خار
یاران مرا ز نام من عار
خونریز من خراب خسته
هست از دیت و قصاص رسته
ای هم نفسان مجلس ورود
بدرود شوید جمله بدرود
کان شیشه می که بود در دست
افتاده شد آبگینه بشکست
گر در رهم آبگینه شد خورد
سیل آمد و آبگینه را برد
تا هر که به من رسید رایش
نازارد از آبگینه پایش
ای بی‌خبران ز درد و آهم
خیزید و رها کنید راهم
من گم شده‌ام مرا مجوئید
با گم شدگان سخن مگوئید
تا کی ستم و جفا کنیدم
با محنت خود رها کنیدم
بیرون مکنید از این دیارم
من خود به گریختن سوارم
از پای فتاده‌ام چه تدبیر
ای دوست بیا و دست من گیر
این خسته که دل سپرده تست
زنده به توبه که مرده تست
بنواز به لطف یک سلامم
جان تازه نما به یک پیامم
دیوانه منم به رای و تدبیر
در گردن تو چراست زنجیر
در گردن خود رسن میفکن
من به باشم رسن به گردن
زلف تو درید هر چه دل دوخت
این پرده‌دری ورا که آموخت
دل بردن زلف تو نه زور است
او هندو و روزگار کور است
کاری بکن ای نشان کارم
زین چه که فرو شدم برآرم
یا دست بگیر از این فسوسم
یا پای بدار تا ببوسم
بی کار نمی‌توان نشستن
در کنج خطاست دست بستن
بی‌رحمتم این چنین چه ماندی
(ارحم ترحم) مگر نخواندی
آسوده که رنج بر ندارد
از رنجوران خبر ندارد
سیری که به گرسنه نهد خوان
خردک شکند به کاسه در نان
آن راست خبر از آتش گرم
کو دست درو زند بی‌آزرم
ای هم من و هم تو آدمیزاد
من خار خسک تو شاخ شمشاد
زرنیخ چو زر کجا عزیز است
زان یک من ازین به یک پشیز است
ای راحت جان من کجائی
در بردن جان من چرائی
جرم دل عذر خواه من چیست
جز دوستیت گناه من چیست
یکشب ز هزار شب مرا باش
یک رای صواب گو خطا باش
گردن مکش از رضای اینکار
در گردن من خطای اینکار
این کم زده را که نام کم نیست
آزرم تو هست هیچ غم نیست
صفرای تو گر مشام سوز است
لطفت ز پی کدام روز است
گر خشم تو آتشی زند تیز
آبی ز سرشک من بر او ریز
ای ماه نوم ستاره تو
من شیفته نظاره تو
به گر به توام نمی‌نوازند
کاشفته و ماه نو نسازند
از سایه نشان تو نه پرسم
کز سایه خویشتن می‌بترسم
من کار ترا به سایه دیده
تو سایه ز کار من بریده
بردی دل و جانم این چه شور است
این بازی نیست دست زور است
از حاصل تو که نام دارم
بی‌حاصلی تمام دارم
بر وصل تو گرچه نیست دستم
غم نیست چو بر امید هستم
گر بیند طفل تشنه در خواب
کورا به سبوی زر دهند آب
لیکن چو ز خواب خوش براید
انگشت ز تشنگی بخاید
پایم چو دولام خم‌پذیر است
دستم چو دو یا شکنج گیر است
نام تو مرا چو نام دارد
کو نیز دویا دولام دارد
عشق تو ز دل نهادنی نیست
وین راز به کس گشادنی نیست
با شیر به تن فرو شد این راز
با جان به در آید از تنم باز
این گفت و فتاد بر سر خاک
نظارگیان شدند غمناک
گشتند به لطف چاره سازش
بردند به سوی خانه بازش
عشقی که نه عشق جاودانیست
بازیچه شهوت جوانیست
عشق آن باشد که کم نگردد
تا باشد از این قدم نگردد
آن عشق نه سرسری خیالست
کورا ابد الابد زوالست
مجنون که بلند نام عشقست
از معرفت تمام عشقست
تا زنده به عشق بارکش بود
چون گل به نسیم عشق خوش بود
واکنون که گلش رحیل یابست
این قطره که ماند ازو گلابست
من نیز بدان گلاب خوشبوی
خوش می‌کنم آب خود درین جوی

شعر در مورد عید قربان

اشعار تبریک عید قربان

شعر در مورد عید قربان
شعر در مورد عید قربان

ای عزیزان به شما هدیه ز یزدان آمد
عید فرخنده ی نورانی قربان آمد

حاجیان سعی شما شد به حقیقت مقبول
رحمت واسعه ی حضرت سبحان آمد

عید قربان به حقیقت ز خداوند کریم
آفتابی به شب ظلمت انسان آمد

جمله دلها چو کویری ست پر از فصل عطش
بر کویر دل ما نعمت باران آمد

خاک میسوخت در اندوه عطش با حسرت
نقش در سینه ی این خاک گلستان آمد

امر شد تا که به قربانی اسماعیلش
آن خلیلی که پذیرفته ز رحمان آمد

امتحان داد به خوبی بخدا ابراهیم
جای آن ذبح عظیمی که به قربان آمد

آن حسینی که ز حج رفت سوی کرببلا
به خدا بهر سر افرازی قرآن آمد

 

ای تو جان نوبهاران، خوش رسیدی، خوش رسیدی!
ای تو شور آبشاران، خوش رسیدی، خوش رسیدی!

ای شراب آسمانی، ای طلوع مهربانی
با تو شد خورشید خندان، خوش رسیدی، خوش رسیدی!

ای که نامت گشته ذکر هر دم جان و روانم
ای شفای درد پنهان، خوش رسیدی، خوش رسیدی!

آمدی چون ماه تازه، تیغ بر کف، خنده بر لب
آمدی ای عید قربان! خوش رسیدی، خوش رسیدی!

آمدی چون سیلْ جوشان ، بی‌خبر، ناگه، خروشان
تا کنی این خانه ویران، خوش رسیدی، خوش رسیدی!

خانه‌ی عقل زبون را، عقل سرد تیره‌گون را
کرده‌ای با خاک یکسان، خوش رسیدی، خوش رسیدی!

شعر می‌جوشد ز من، پیوسته هر شب، هر سحرگه
از تو شد این چشمه جوشان، خوش رسیدی، خوش رسیدی!

منبع:شعر در مورد عید قربان

شعر در مورد عید قربان